پیش هم نشسته بودیم و دستش دور شونههام بود و به افق خیره بودیم.
-امشب چه آرزویی کردی؟ اگه دوست داری به بابا بگو.
+خیلی دوست داشتم بگم
- خب بگو
+ نمیشه
- چرا
+ چون...
-
+ الان که خوب فکر میکنم میبینم چرا شم نمیتونم بگم.
از اونجا به بعد با سکوت حرفامون و زدیم.چقد خوبه که گاهی بلد میشیم با سکوت نگفتنیارو بگیم.ولی حرفای نگفتنیمون که تموم شد ترجیح دادی یه کم خاطره بازی کنی...گفتی
-بچه که بودی عروسک آدم دوست نداشتی.وقتی برات میخریدیم یا کسی کادو میآورد اصلا نگاشونم نمیکردی. واسه همین از یه زمانی دیگه همه فهمیدن دوست نداری و کسی برات عروسک آدم نخرید.ولی یه شب که رفته بودیم تولد سونیا (دختر یکی از دوستای بابا ) بین کادوها یه عروسک پرنسس تقریبا بزرگ بود و سونیا وقتی دیدش خیلی ذوق کرد و خوشحال شد و بغلش کرد و تا آخر تولدم نه دیگه به کادوهای دیگه نگاه میکرد نه به کسی کاری داشت.تو اون شب تو ماشین موقع برگشت بغض کرده بودی وقتی ازت پرسیدیم چی شده با گریه گفتی عروسک سونیا رو خیلی دوست داری و تو هم دلت میخواد عروسک پرنسس داشته باشی.ما هم دلداریت دادیم که تو هم کلی عروسک پرنسسی داری و چون دوست نداشتی گذاشتیمش تو کمد و وقتی رسیدیم خونه از کمد میاریمشون.ولی وقتی اوردیمشون بازم هیچکدومو دوست نداشتی.میگفتی فقط همون عروسکو میخوای.فقط همونو دوست داری.بهت گفتم سونیا تو اتاقش کلی عروسک پرنسسی دیگه ام داشت که همشونم دوست داشت واسه همین بازم براش عروسک پرنسس خریده بودن ولی تو که اینا رو دوست نداری اصلا باهاشون بازی نمیکنی.ولی هی میگفتی اینا زشتن از اینا بدم میاد فقط مال سونیا خوبه...آخرش اونقد کل هفته بهونه گرفتی که مامان یه روز با همون عروسک بزرگ پرنسسی اومد خونه.از سونیا بیشتر ذوق کردی، بلندتر جیغ کشیدی، محکم تر عروسک و بغل کردی.....
+بعدش چی شد؟واقعا دوسش داشتم؟ باهاش بازی کردم؟ یادم نمیاد.
-چون فقط یه نصف روز تو اتاقت بود و باهاش بازی کردی. شب که شد اومدی اتاقمون گفتی از عروسک پرنسسی میترسی.دوست نداری تو اتاقت باشه.گذاشتم تو کمدت ولی گفتی میترسی اونجا باشه.گفتی بیرون باشه فردا اونجا بازی میکنم.ولی دیگه نگاشم نمیکردی.هر چقدم بهت یادآوری میکردیم که خودت گفتی دوستش داری و میخوایش پس چرا نگاشم نمیکنی میگفتی بزرگه نرمم نیست دوسش ندارم.چندبار که اینجوری جواب دادی گفتم چون دوسش نداری میخوام بدمش به یه بچهای که دوسش داره و باهاش بازی میکنه. حتی یه لحظه ام مکث نکردی،گفتی آره بده منکه نمیخوامش.چند روز صبر کردم.میخواستم چند بار دیگه ازت بپرسم شاید پشیمون شده باشی ولی اصلا به چند روز نرسید.هر روز خودت میومدی میپرسیدی پس کی میبریش بدی به یه بچه دیگه؟ ببر دیگه من از این عروسکا دوست ندارم.
+چند سالم بود؟
- تقریباً چهار
+یعنی ۱۳ سال پیش.خیلی اذیتتون کردم نه بابا؟ مخصوصا بچگیام.
- اینو نگفتم به این نتیجه برسی.
+مگه نتیجه دیگهای داشت؟
- داشت
+چی؟
بهش زل زدم و منتظر جواب بودم ولی همچنان نگام نمیکرد،هیچی ام نمیگفت.سرمو خم کردم پایین بیشتر ببینمش و باز گفتم چی بابا؟
فقط با یه لبخند مرموزی نگام کرد ولی من سرمو بیشتر خم کردم باز گفتم خب بگید دیگه چیه؟ چرا نمیگید؟
یهو موهامو گرفت سرمو آورد پایین گذاشت رو زانوهاش گفت بچه پررو...اینکه هنوزم مثل ۱۳ سال پیشت همونقد سرتقی.بعدم کلی بوسم کرد و واسه صدمین بار تو اون شب گفت تولدت مبارک خوشگل بابایی
+فک کنم قبلا گفتم خیلی خوبه که آدم حافظه قوی و طبقه بندی شده داشته باشه.
حرفمو پس میگیرم.همیشه ام خوب نیست.گاهی بعضی خاطرات برای آدما سو تفاهم و ذهنیت ایجاد میکنه.ذهنیتی که بعد از ۱۳ سال باهاش قضاوت شی.
خوب میدونستم نتیجهای که گرفته بود چی بود.نتیجه اش جواب ناعادلانه آرزوی اونشبم بود.
++روزای سختی داشتم.خیلی سخت.ولی الان بهترم و فقط شرمندگیش برام موند.حلال کنید اگر میتونید.
+++تو این روزا تصمیمهای زیادی گرفتم.میخواستم وبلاگ و حذف کنم،هنوزم مطمئن نیستم چه کاری درسته ولی سکوت و بی خبری بدترین کاری بود که کردم.شاید همین روزا یه پست پایانی نوشتم.شایدم ادامه دادم،پس اگر دیر به دیر به روز شد نگران و دلخور نشید لطفاً.
++++اینجا و همه تون رو بیشتر از اون چه که فکرشو بکنید دوست دارم.