+بابا
- سارا جان
(وقتی داشتیم وسایل افطار رو میچیدیم همزمان همدیگرو صدا زدیم:)
-بگو
+ نه اول شما بگید
- بگو بابا، بگو منم بعدش میگم
+ میخواستم بگم، میشه از فردا بریم شرکت؟! خواهش میکنم.
- بریم؟ یا برم؟
+ نه بریم، با هم بریم، الان همه دیگه میرن بیرون، ما هم از فردا بریم شرکت، مثل بقیه احتیاط کامل میکنیم .شما به کارتون برسید منم همونجا درسامو میخونم. کم کم دارم دیوونه میشم بابا ، دیگه نمیتونم تحمل کنم این خونه رو...خواهش میکنم.قبوله؟
- نه
+ چرا؟خب چرا؟ خواهش میکنم،تو رو خدا بابا ،به خدا چیزی نمیشه.
بعدشم دیگه فقط بغض اومد تو گلومو بعدم دیگه نتونستم نگهش دارم، دیگه زدم زیر گریه...
- سارا؟!!!! داریم حرف میزنیما، مگه نپرسیدی چرا ، خب بذار بگم بعد گریه کن بابا.
+ باشه بگید
- راس گفتی اول باید من میگفتم:) فک کردم قبل اینه باز برم شرکت یه چند روز بریم شمال یه کم حالمون عوض شه.
+ الان شوخی میکنید دیگه نه؟!!!
بعدم فقط با گریه بغلش کردم. فقط گریه کردم .باورم نمیشه، باورم نمیشه قراره از این قفس آزاد شم.دوست دارم بابا.
----------------------------------------------------------------------
+ امروز بابا بهم یادآوری کرد به عمو شاهرخ زنگ زدم یا نه؟ نفهمیدم برای چی میگه، گفت امروز روز معلمه...اصلا یادم نبود...آدم مدرسه که نره یادش نمیمونه.تو کلاس آنلاینم چیزی نگفتن. شایدم گفتنو من حواسم نبوده.
زنگ زدم تبریک گفتم. تشکر کرد بعدم گفت میخواسته بعد از ماجرای سیاوش بیاد دیدنم ولی فرصت نکرده...بعد گوشی رو دادم بابا هم تبریک گفت.
وقتی قطع کرد رفتم بغلش کردم گفتم روز شمام مبارک بابا...
تعجب کرد گفت قرنطینه دیگه حسابی فشار آوردهها، من مهندسم روز من گذشته ...
گفتم میدونم ،ولی همیشه برای من بهترین معلم دنیا بودید و هستید.بهترین چیزارو فقط از شما یاد گرفتم.:*
گفت عه جداً؟ فقط شیطونیات که جزو بهترین چیزا نیست هست؟
گفتم چرا اتفاقاً بهتریناش هموناست:)
گفت خیله خب پس حالا که استادتم بیا چندتا دیگه یادت بدم...
++ آخ، خیلی وقت بود اینجوری چلونده نشده بودم، این یکی خیلی جدید بود :/ قشنگ گره ام زد...پای راستمو به دست چپم با موهام گره زده بود.اصلا یه چیزی -_- :)