جاده برام مثل بهشت بود، هوای بارونی، بوی خاک، جنگل سبز، واقعا انگار خواب میدیدم، همه چی مثل رویا بود...کل راه رو خوش بودیم، گفتیم و خندیدیم، از ته دل ،ولی....
پیانو...وقتی رسیدیم و چشمم بهش افتاد...یه خاطره دور جلوی چشمم زنده شد، انگار که همون لحظه اتفاق افتاده باشه، آخرین باری که همگی اومده بودیم اینجا، با خاله مارال اینا....
مامان ازم خواست بزنم، به صدای پیانو اعتیاد داره، هر شب باید بشنوه...یا خودش میزد یامن....وقتی رفتم بزنم سیاوش اومد سراغم ،گفت بیا با هم بزنیم،ولی نمیذاشتم، گفتم بلد نیستی آهنگو خراب میکنی، ولی گفت حالا انگار چیکار میکنه، کاری نداره...بعدم یه چهارپایه آورد نشست بغلم. اولش کاری نکرد ولی از وسطا...هی انگشتاشو بیخود میکوبید رو کلیدا...یا دستشو میکشید روشون...یهو صدای مامان بلند شد که گفت: ساراااا چیکار میکنی؟ این چه وضعی زدنه؟!!!!
سیاوش غش کرد از خنده بعدم پاشد فرار کرد.. منم داد زدم سیاوش بوووود و دنبالش کردم که بزنمش...داشت فرار میکرد دوبار رفت طرف پیانو صدای ناهنجار ازش درآورد و بازم فرار کرد...
+ صدای مامانو شنیدم که گفت بزن، خودش نبود ،ولی صداشو شنیدم...شروع کردم...واسش زدم...ولی ...از وسطاش خراب شد، دیگه قشنگ نبود...سیاوش خرابش کرد...خودش نبود...ولی...با دستای من آهنگو خراب کرد...
++ لعنت به هر چی پیانوئه... لعنت به منکه نذاشتم خوشحالی بابام دووم داشته باشه....لعنت به گریه....لعنت لعنت :`(((