loading...

سارا و باباش

دفترچه یادداشتم

بازدید : 1
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 6:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سارا و باباش

این روزها خیلی فکر کردم.به شروع وبلاگ خوندنم،به روزی که به این فکر افتادم خودم یه وبلاگ بزنم، اولین پستی که منتشر کردم ،اولین کامنت، اولین دوست مجازی و....

 آدمای زیادی اومدن و رفتن ،خیلی‌ها هم از اول بودن و موندن .روزای تلخ و شیرین زیادی داشتم تو این وبلاگ. مثل زندگی مثل خود خود زندگی. و آدمایی رو دیدم و شناختم که شاید مجازی بودن ولی با حضورشون در قالب کلمات مسیر زندگیمو تغییر دادن، کمک کردن که دنیا و آدماشو جور دیگه‌‌‌ای ببینم و بشناسم و تا ابد مدیونشونم.

درباره سکوت و غیبت این چند مدت هم خیلی فکر کردم .خودمو جای بقیه گذاشتم، میتونم درک کنم چه حالی بهشون دست داده. مثل سریالی که به دیدنش عادت کنی و یهو پخشش قطع شه بدون حتی یه زیرنویس خشک و خالی که خبر بده چی شده .میفهمم چه حسی داره.خودم اگه باشم کلی فحش بسزا نثار مسئول این وضع می‌کنم، پس هر چی گفتید تو دلتون حق داشتید و دارید. ولی حقیقت اینه که اینجا یه سریال نیست، یه حکایت باقیه که خب تا ابد ادامه داره.حداقل تا زمانی که سارا و باباش نفس میکشن ولی این دفتر دیگه به صفحه آخرش رسیده.

می‌خوام بگم که هیچ اتفاقی باعث این پایان نشده. همه حالمون‌خوبه و قرار نیست اتفاق بدی برای هیچکدوممون بیفته ،من وسط امتحانات ترم اولم هستم و تا الان همه رو خوب دادم خداروشکر. روزایی هم که امتحان ندارم میرم خونه باباجونم و به شدت از این وضع راضی ام.

بابا هم حالش خوبه و این روزا خیلی همش فوتبال میبینه چون هم لیگ برتر ایران هم جام اتحادیه اروپا، و بدون اینکه من چیپس بخورم پرسپولیس همش در حال بردن و نمیدونم واقعاً چه بلایی سر چیپس معجزه‌آسا اومده

 شب میلاد امام علی علیه‌السلام هم بالاخره جشن عروسی عمه شیداست و ما هنوز سر لباس خریدن به توافق نرسیدیم ،این آخر هفته ام باز چند تا لباس فروشی سر زدیم ولی تهش بدون خرید برگشتیم خونه، هرچند وقتی عروس هنوز لباس عروسی انتخاب نکرده معلوم میشه ما هنوز خیلی وقت داریم.

چند روز پیشم گوشیمو گم کردمو تا مرز سکته کردن رفتم و برگشتم .خداروشکر که تو ماشین بابا انداخته بودم ولی خب بعدش یه تریلی نصیحت پدرانه نصیبم شد که چرا سر گم کردن گوشیم داشتم سکته می‌کردم و یه کانورسیشن کمی‌تا قسمتی سازنده و البته با اندکی دلخوری داشتیم که مثل همیشه آخرش همه چی به خیر و خوبی و آشتی و ماچ و بغل ختم شد.

همه اینا رو گفتم که بگم همه چی مثل قبل،عادی و تحت روال. فقط اینقدر نوشتم که دفترم تموم شده، دیگه صفحه خالی نداره. همین.همینقدر طبیعی.

+همتونو دوست دارم،مدیون بعضیاتونم تا آخر عمر و از همه همه ممنونم که به بزرگتر شدنم کمک کردید باهمه مدل کامنتایی که تک تکشون برام یه جور درس بود.

++حالم خوبه، یعنی سارا با باباش همیشه حالش خوبه حتی اگر گاهی هواشون ابری شه، بارونی شه، طوفانی شه، حتی صاعقه بزنه...ولی تهش همیشه خورشید آسمونشون دوباره طلوع میکنه

+++یه حلالیتم می‌خوام از همتون، همه اونایی که با حرفام، نوشتنام، ننوشتنام، نگرانتون کردم،دلخورتون کردم،ناراحتتون کردم، حتی شاید باعث گریه و آزارتون شدم... حلال کنید.

++++این روزا همش از خدا خواستم کمک کنه یه پست خوب بنویسم برای آخر دفترم. فکر کنم بالاخره تونستم.خدایا دمت گرم که همیشه هوامو داشتی و کمکم کردی.

+++++مهمونتون می‌کنم به یه تیتراژ پایانی با صدای خواننده محبوبم رضا یزدانی.

داستان_آخر

بازدید : 1
چهارشنبه 23 بهمن 1403 زمان : 6:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سارا و باباش

 پیش هم نشسته بودیم و دستش دور شونه‌هام بود و به افق خیره بودیم.

-امشب چه آرزویی کردی؟ اگه دوست داری به بابا بگو.

+خیلی دوست داشتم بگم

- خب بگو

+ نمیشه

- چرا 

+ چون...

-

+ الان که خوب فکر می‌کنم می‌بینم چرا شم نمی‌تونم بگم.

از اونجا به بعد با سکوت حرفامون و زدیم.چقد خوبه که گاهی بلد میشیم با سکوت نگفتنیارو‌ بگیم.ولی حرفای نگفتنیمون که تموم شد ترجیح دادی یه کم خاطره بازی کنی...گفتی

-بچه که بودی عروسک آدم دوست نداشتی.وقتی برات می‌خریدیم یا کسی کادو میآورد اصلا نگاشونم نمی‌کردی. واسه همین از یه زمانی دیگه همه فهمیدن دوست نداری و کسی برات عروسک آدم نخرید.ولی یه شب که رفته بودیم تولد سونیا (دختر یکی از دوستای بابا )  بین کادوها یه عروسک پرنسس تقریبا بزرگ بود و سونیا وقتی دیدش خیلی ذوق کرد و خوشحال شد و بغلش کرد و تا آخر تولدم نه دیگه به کادوهای دیگه نگاه می‌کرد نه به کسی کاری داشت.تو اون شب تو ماشین موقع برگشت بغض کرده بودی وقتی ازت پرسیدیم چی شده با گریه گفتی عروسک سونیا رو خیلی دوست داری و تو هم دلت میخواد عروسک پرنسس داشته باشی.ما هم دلداریت دادیم که تو هم کلی عروسک پرنسسی داری و چون دوست نداشتی گذاشتیمش تو کمد و وقتی رسیدیم خونه از کمد میاریمشون.ولی وقتی اوردیمشون بازم‌ هیچکدومو دوست  نداشتی.می‌گفتی فقط همون عروسکو می‌خوای.فقط همونو دوست داری.بهت گفتم سونیا تو اتاقش کلی عروسک پرنسسی دیگه ام داشت که همشونم دوست داشت واسه همین بازم براش عروسک پرنسس خریده بودن ولی تو که اینا رو دوست نداری اصلا باهاشون بازی نمی‌کنی.ولی هی می‌گفتی اینا زشتن از اینا بدم میاد فقط مال سونیا خوبه...آخرش اونقد کل هفته بهونه گرفتی که مامان یه روز با همون عروسک بزرگ پرنسسی اومد خونه.از سونیا بیشتر ذوق کردی، بلندتر جیغ کشیدی، محکم تر عروسک و بغل کردی.....

+بعدش چی شد؟واقعا دوسش داشتم؟ باهاش بازی کردم؟ یادم نمیاد.

-چون فقط یه نصف روز تو اتاقت بود و باهاش بازی کردی. شب که شد اومدی اتاقمون گفتی از عروسک پرنسسی می‌ترسی.دوست نداری تو اتاقت باشه.گذاشتم تو کمدت ولی گفتی می‌ترسی اونجا باشه.گفتی‌ بیرون باشه فردا اونجا بازی می‌کنم.ولی دیگه نگاشم‌ نمی‌کردی.هر چقدم بهت یادآوری می‌کردیم که خودت گفتی دوستش داری و میخوایش پس چرا نگاشم‌ نمی‌کنی می‌گفتی بزرگه نرمم نیست دوسش ندارم.چندبار که اینجوری جواب دادی گفتم چون دوسش نداری می‌خوام بدمش به یه بچه‌‌‌ای که دوسش داره و باهاش بازی می‌کنه. حتی یه لحظه ام مکث نکردی،گفتی آره بده منکه نمی‌خوامش.چند روز صبر کردم.میخواستم چند بار دیگه ازت بپرسم شاید پشیمون شده باشی ولی اصلا به چند روز نرسید.هر روز خودت میومدی می‌پرسیدی پس کی می‌بریش بدی به یه بچه دیگه؟ ببر دیگه من از این عروسکا دوست ندارم.

+چند سالم بود؟ 

- تقریباً چهار

+یعنی ۱۳ سال پیش.خیلی اذیتتون کردم نه بابا؟ مخصوصا بچگیام.

- اینو نگفتم به این نتیجه برسی.

+مگه نتیجه دیگه‌‌‌ای داشت؟

- داشت

+چی؟

بهش زل زدم و منتظر جواب بودم ولی هم‌چنان نگام نمی‌کرد،هیچی ام نمی‌گفت.سرمو خم کردم پایین بیشتر ببینمش و باز گفتم چی بابا؟

فقط با یه لبخند مرموزی نگام کرد ولی من سرمو بیشتر خم کردم باز گفتم خب بگید دیگه چیه؟ چرا نمیگید؟

یهو موهامو گرفت سرمو آورد پایین گذاشت رو زانوهاش گفت بچه پررو...اینکه هنوزم مثل ۱۳ سال پیشت همونقد سرتقی.بعدم کلی بوسم کرد و واسه صدمین بار تو اون شب گفت  تولدت مبارک خوشگل بابایی




+فک کنم قبلا گفتم خیلی خوبه که آدم حافظه قوی و طبقه بندی شده داشته باشه.

حرفمو پس میگیرم.همیشه ام خوب نیست.گاهی بعضی خاطرات برای آدما سو تفاهم و ذهنیت ایجاد می‌کنه.ذهنیتی که بعد از ۱۳ سال باهاش قضاوت شی.

خوب می‌دونستم نتیجه‌‌‌ای که گرفته بود چی بود.نتیجه اش جواب ناعادلانه آرزوی اونشبم بود.

++روزای سختی داشتم.خیلی سخت.ولی الان بهترم و فقط شرمندگیش برام موند.حلال کنید اگر می‌تونید.

+++تو این روزا تصمیم‌های زیادی گرفتم.میخواستم وبلاگ و حذف کنم،هنوزم مطمئن نیستم چه کاری درسته ولی سکوت و بی خبری بدترین کاری بود که کردم.شاید همین روزا یه پست پایانی نوشتم.شایدم ادامه دادم،پس اگر دیر به دیر به روز شد نگران و دلخور نشید لطفاً.

++++اینجا و همه تون رو بیشتر از اون چه که فکرشو بکنید دوست دارم.

بازدید : 450
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 9:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سارا و باباش

روزای خرداد...روزای خرداد... روزای خرداد...

این روزا واسه من یادآور....

بی خیال

+می‌دونستی بعد از روزای خرداد دو سال پیش، نه ماه بیشتر پیشم نمی‌مونی؟ می‌دونستی و...؟

روزای خرداد تا ابد واسه من...:`(

++ روزای خرداد واسه شما یادآور چیه؟!

بازدید : 565
پنجشنبه 7 خرداد 1399 زمان : 9:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سارا و باباش

دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۰۵ ق.ظ

خنده‌های تو مرا باز از این فاصله کشت

قهر نه دوری تو قلب مرا بی گله کشت

موج موهای بلند تو مرا غرق نکرد

حسم از سردی این بی خبری فرق نکرد

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۰۵

سارا

بازدید : 405
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 15:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سارا و باباش

دیشب مهمونی به خوبی برگزار شد ولی من به معنای واقعی له شدم.همینجوریش بعد از چندماه مهمونی دادن خودش سخت بود دیگه دست تنهام بودیم، هیچی دیگه.

موقع نظافتم هر کاری کردم باز قبول نکرد تی بزنه، من جارو بزنم. خودش جارو کرد😑

گفتم بابا خیلی بدید من بدم میاد از تی زدن، خیلی کثیف کاری داره خیس میشم همش،چی میشه یه بارم من جارو کنم شما تی؟

- عزیزم بهت میگم جارو برقی کار سنگینیه فشار میاد بهت.

+ عیب نداره یه بار که چیزی نیست،فشار اومد ول می‌کنم.

- به تقسیم کار عادلانه پدرت شک نکن اینقد. برو بیار یادت بدم چجوری دستت خیس نشه، بلد نیستی دیگه، اون سطلش خودش آبشو میگیره واسه چی دستتو می‌کنی تو آب؟

+ نخیرم ظاهراً شما بلد نیستید خبر ندارید این ابزار دیگه منقرض شده و هیشکی با این تی نمی‌کشه خونشو، همه تی بخارشوی دارن ببینید از این اینا، یکی از اینا بگیرید خلاص شیم.

( از تو نت یه مدلشو آوردم نشون بدم ولی اصلا نگاه نکرد 😑 به جاش زد زیر خنده 😐)

- رفتی ابزار کارتو پیدا کردی؟!!! کوزت بابا 🥰😘😘

+عههه واقعاً که،به جای افتخار کردن، مسخره می‌کنید؟!

- مسخره چیه؟ واقعا افتخار می‌کنم بهت که اینقد به فکر کیفیت خدماتتی😂 چشم میگیرم برات، شرکت داریم، فک کنم چیز خوبی باشه.

+ واقعاً که... تو شرکت دارید و دیدید چقد راحته بعد من این همه عذاب کشیدم این چند وقته به جای اینکه خودتون بخرید که منم راحت شم ،میخواید یادم بدید با این مزخرف چجوری کار کنم؟!!!!

-هرکاری رو باید پایه‌‌‌ای یاد گرفت، گفتم چون شروع کارته با ابزار پایه کار کنی اگر کارت خوب بود ابزار پیشرفته برات بگیرم😂😂

+عه اینجوریه؟! حالا که خودتون دیدید کارم با ابزار پایه مزخرفه، پس بی زحمت ابزار پیشرفته رم واسه خودتون بخرید چون ظاهراً خودتون تو کار با ابزار پایه استادید 😂😂

-نه حالا یه فرصت دیگه بهت میدم که خودتو نشون بدی😑 برو بیار یه کم بهت تقلب برسونم، بدو😑

+ چشم استاد 🤣

-😑

خلاصه که واسه آخرین بار با راهنمایی‌های استاد خونه رو تی کشیدم چون یه عالمه خط و نشون کشیدم که آخرین بارم بود خونه تمیز میکنم. چه با ابزار پایه چه پیشرفته🙄

ولیییی ، ولی با اینکه خیلی له شده بودم از تمیزکاری ، خودم حلوا درست کردم برای افطار، واسه اولین بار 😍 شاید فک کنید تعریف از خود می‌کنم ولی خداوکیلی خیییلی خوب شد،یعنی خیلیا😎

گفتم بابا چطوری اینقد خوب طاقت‌ میارید؟

- چی رو؟

+ فشار بارِ این همه افتخاری که رو دوشتون میاد به خاطر من 😎

- حالا بذار بچشیم ببینیم چی درست کردی بعد افتخار جدید بذار رو دوشمون🙄

+یعنی شک دارید که قراره امشب یه افتخار دیگه اضافه شه رو‌ دوشتون؟!😐

- نه شک که ندارم افتخار پیدا کردن تی بخارشور واسه خدمات بهتر رو که امشب حتما تو جمع خانوادگی مطرح می‌کنم که بیاد رو دوشم🤣

+ چقد بامزه مردم از خنده🙄

- تازه تو جمع خنده دار ترم میشه😅

+😑

__________________________________________________

واقعا تو جمع تعریف کرد، تازه نامزد عمه ام بود😰🤦

ولی خوب شد،چون بعدش مامان جونم کلی دعواش کرد گفت حق نداری دیگه ازش کار بکشی😅🤪 آی خندیدم بعدش😆

حلوامم تموم شد، همه رو خوردن، همه رو‌هااا، دیگه خودتون حساب کنید چی بوده 😎😎😎

بازدید : 487
دوشنبه 4 خرداد 1399 زمان : 15:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سارا و باباش

پارسال همچین شبی بود...

اومدم اینجا و نوشتم ماشیناشو به نامم زده، نوشتم وقتی فهمیدم تا در خونه اش رفتم که آتیششون بزنم و فیلمشو واسش بفرستم ولی نتونستم....

حالا بعد از یک سال، دقیقا همیچین شبی می‌نویسم...

از طرف تو هدیه اش دادم مامان، از طرف تو...

+ فک می‌کردی این همه از هم دور بمونیم و دووم‌ بیاریم؟ منکه فکرشو نمی‌کردم ولی تو... حتماً می‌کردی.حتما می‌دونستی وگرنه....

++ بی خیال

بازدید : 597
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 21:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سارا و باباش

وای هنوزم باورم نمیشه که چند شب پیش بعد از چهارماه رفتیم مهمونی! آره درست شنیدید ^_^ رفتیم تو خونه‌‌‌ای غیر از خونه خودمون و با آدمایی غیر از خودمو بابام غذا خوردیم...اونقده خوب بووووود. یعنی هیچوقت فک نمی‌کردم یه روزی رفتن خونه باباجونم اینا بتونه سوژه‌‌‌ای باشه واسه پست نوشتن.واقعا دنیای عجیبیه نه؟! 0_o

خلاصه بعد از ماهها عمه محترم بلاخره وضعیت زرد (و البته نه سفید) رو اعلام کردن و رضایت دادن با رعایت تمام پروتکل‌های بهداشتی بریم منزلشون.تازه دیگه با فشارهایی که از سمت باباجون مامان جون بهشون وارد شد.

خلاصه که خیلی خوب بود. یه جلسه خصوصی هم با عمه برگزار کردم که بدهیشو بدم، ولی هرکاری کردم شماره کارتشو نداد، یعنی آخرش راضی شد بده‌ها ولی گفت اگه میخوای برو از بابات بگیر، بابات داره-_-

هیچی دیگه گفتم خیلی دوست داشتم بدهیتونو بدم ولی نه دیگه به قیمت کشته شدنم:) بعدم گفتم که پولشو از طرف شما میدم به نیازمندان:) دمتون گرم.

گفت خیلی هم خوب خداروشکر از نیازمندی دراومدی :)

خلاصه که پرونده بدهیمم بلاخره با موفقیت بسته شد فقط اینکه الان موجودیم تو این عالم ۳۲۵ هزار تومنه :) که خیلی هم خوبه-_- خدارو شکر ولی خب اینکه حساب کتاب بابا با توجه به هزینه‌هام و درآمدهای این چندماهم بهش میگه که الان من حداقل چهارتومن موجودی دارم بده، خیلی هم بده :/ البته واسه الان که تو دوران قرنطینه هستیم نه‌ها ولی واسه آینده نزدیک که هزینه‌هام باز شروع شه این تصور اصلا خوب نیست :/ رسماً بدبخت شدم یعنی:))

آزاد شدن رفت و آمدم باعث شد بابا پیشنهاد بده شب جمعه ام همه خونه ما باشن افطاری، واااای اونقد اولش ذوق کردم، اصلا پر درآوردم، ولی چند ثانیه بعد که یاد کارا افتادم پوکر شدم بدجور....آخه خدایی تمیز کاری سخته خیییییلی هم سختههه‍هه.یعنی تو این چند ماهه من واقعا پوستم کنده شده سر نظافت خونه، فقط اولین بار خوب بود:/ نمی‌دونم چرا خوش گذشت، ولی دیگه خوب نیست، اصلا دوست ندارم :`((

خلاصه که من فردا قراره یک عدد کوزت باشم در منزل تناردیه‌ها و نمی‌دونم الان چرا بیدارم؟ پدر تناردیه فردا با سطل آب و کف بیدارم می‌کنه:|

+ راستی نمی‌دونم چرا من همش باید تی بکشم خودش جارو برقی؟ نمی‌ذاره یه بار من جارو کنم.بعد میگه چون جارو سختره بهت فشار میاد درحالی که تی خیلی هم سخت تره باید ده بار برم بشورمش همش دستم خیس میشه-_-

++خدایی من راس میگم یا بابام؟ :/

+++ اینو یادم رفت بگم.آزمون فردا رو کنسل کردن:/ انداختن هفته بعد جمعه:/ یعنی احتمالا وسط امتحانا میشه.خل و چل نیستن آیا؟

بازدید : 582
يکشنبه 27 ارديبهشت 1399 زمان : 7:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سارا و باباش

+ بابا میشه فردا برم مدرسه

- واسه چی؟

+ که مشکل درسی بپرسم.

- مشکل درسی داری؟ بیار ببینم چیه؟

+ خب خیلی گشتم به زور یکی پیدا کردم ولی خیلی چرته بعیده باهاش قانع بشید که بذارید برم.

- :)))) خب پس چی‌میگی؟

+ هیچی پس بذارید فردا ،خخخب؟ فقط یکساعت، قول میدم فقط یکساعت با فرزانه برم مسیر مدرسه جدید و پیدا کنیم زود برگردیم. قول میدم زیر یکساعت برگردیم.

-سارا -_-

+خب الان تصور کنید من یه دانش آموز متوسط یا ضعیف بودم که حداقل ده تا مشکل قانع کننده واسه مدرسه رفتن داشتم شمام بلد نبودید کمکم کنید اون وقت باید چیکار می‌کردم؟

- باید میرفتی مدرسه.

+ خب حالا فک کنید من فقط فردا رو یکی از اون دانش آموزام.

- بعد دقیقا چرا همچین فکری بکنم؟

+ که یه کم حال اون پدر مادرا رو درک کنید و خداروشکر کنید که جای اونا نیستید و قدردان دختری مثل من و پدری مثل خودتون باشید:))

- آخ، چه تلنگر به جایی بود سارا!!! واقعا تکونم دادی !! ممنونم ازت!! خیلی بهت افتخار می‌کنم و قطعا بیشتر از تو به خودم افتخار می‌کنم که همچین بچه‌‌‌ای بزرگ کردم. برای تشکرم پنج شنبه به عنوان راننده شخصیتون تا محل آزمون اسکورتتون می‌کنم. کروکی محل هم براتون تو مقیاس دلخواه میکشم.البته اگر افتخار بدید،هرچند می‌دونم این تلنگر گرانقدر با این کارای حقیر جبران پذیر نیست.

+ -_-

- بازم از این تلنگرا داشتی با گوش جان میشنوم.

+ -_-

- فقط لطفاً هر روز نباشه چون جبرانش سخت میشه، مثلا یه روز در میون فک کنم خوب باشه.

+ -_-

- آها بی زحمت تیکه‌های تعریف از من اش هم بیشتر باشه که باور پذیر تر باشه چون خیلی بیخودی خودتو تحویل میگیری همش.

+باباااااا :))

دیگه حمله کردم بزنمشا ولی چند ثانیه بعد خودم گره خوردم :/ :))

تو همون حالت بوسم کرد گفت عاشق صداقتتم، می‌دونی سارای صادق رو از سارای سرتق صدبرابر بیشتر دوست دارم؟!

+ یعنی میذارید برم.

دوباره بوسم کرد

- نه :))

//////////////////////

آیا اینه پاسخ سارای صادق؟!

بازدید : 396
پنجشنبه 24 ارديبهشت 1399 زمان : 8:30
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

بازدید : 732
پنجشنبه 24 ارديبهشت 1399 زمان : 8:30
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سارا و باباش

+امشب اخبار گفت از هفته دیگه مدارس باز میشه، البته گفت اجباری نیست و فقط برای رفع اشکال می‌تونیم بریم. نمی‌دونم چجوری مشکل درسی پیدا کنم ولی خدا بزرگه بلاخره یه مشکلی پیدا می‌کنم تا آخر هفته، هر جور که شده:)))


++ باورم نمیشه ولی پول بدهی یم به  عمه جور شد.امروز عمو اومد دیدنمون، البته تو حیاط.هم بهم تسلیت گفت هم عید رو تبریک گفت، بعدم بهم عیدی داد، انگار که یهو از آسمون امداد غیبی رسیده باشه:)) دمشون گگگرم واقعاً :)))


+++و از همه مهم تر و خاص تر و عجیب تر....چند وقت پیش با یکی از دوستای مجازیم حرف از ثبت نام مدرسه جدید بود که گفتم هنوز هیچ کاری نکردم و قرار شد با بابا حرفشو بزنم که به فکر باشیم.

امروز به بابا گفتم راستی بابا اصلا فک مدرسه جدید و نکردیما، خودم دبیرستان دوره دوم پیدا کنم؟ فک کنم خیلی هم دیر شده باشه://

یه چند ثانیه فقط نگاه کرد و بعد خنده اش گرفت گفت: جدی؟! مگه میخوای دوره دومم بری؟ تا همین دوره اول بس نیست؟! 

+یعنی چی بابا؟! یعنی چی بسه؟ نمی‌فهمم.

- یعنی که واقعا چقد زود یادت افتاده...الان به نظرت از در مدرسه‌‌‌ای رامون میدن واسه ثبت نام؟! 

یه کم اینجوری نگاش کردم -_- گفتم

+ بابا بازم بدون من رفتید ثبت نام؟!! اصلا چجوری بدون دانش آموز ثبت نام کردن مگه میشه، خب چرا بهم نمیگید...

- ثبت نام نکردم فعلا پیش ثبت نامت کردم آزمون ورودیشم قرار بود زودتر باشه ولی سر کرونا افتاده عقب ، احتمالا اوایل خرداد

+شوخی میکنید دیگه اوایل خرداد یعنی کی دقیقاً؟

- یعنی همین پنج شنبه دیگه...آره اول خرداد میشه پنج شنبه دیگه...

+ بابااااا...یعنی چی من کمتر از دوهفته دیگه آزمون ورودی دارم بعد بهم نمی‌گید؟ بعد دقیقا کی میخواستید بگید؟ میشه بگید لطفاً؟!

- هروقت یادت میفتاد قراره سال دیگه ام بری مدرسه:)))

+


البته این آخرین قسمت از اخبار خوباین آزمون ورودی که ازش بیخبر بودم نبود، این بود که فهمیدم دقیقا دبیرستانیه که فرزانه ام پیش ثبت نام کرده:))))

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 13
  • بازدید کننده امروز : 12
  • باردید دیروز : 13
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 41
  • بازدید ماه : 427
  • بازدید سال : 857
  • بازدید کلی : 42568
  • کدهای اختصاصی