این روزها خیلی فکر کردم.به شروع وبلاگ خوندنم،به روزی که به این فکر افتادم خودم یه وبلاگ بزنم، اولین پستی که منتشر کردم ،اولین کامنت، اولین دوست مجازی و....
آدمای زیادی اومدن و رفتن ،خیلیها هم از اول بودن و موندن .روزای تلخ و شیرین زیادی داشتم تو این وبلاگ. مثل زندگی مثل خود خود زندگی. و آدمایی رو دیدم و شناختم که شاید مجازی بودن ولی با حضورشون در قالب کلمات مسیر زندگیمو تغییر دادن، کمک کردن که دنیا و آدماشو جور دیگهای ببینم و بشناسم و تا ابد مدیونشونم.
درباره سکوت و غیبت این چند مدت هم خیلی فکر کردم .خودمو جای بقیه گذاشتم، میتونم درک کنم چه حالی بهشون دست داده. مثل سریالی که به دیدنش عادت کنی و یهو پخشش قطع شه بدون حتی یه زیرنویس خشک و خالی که خبر بده چی شده .میفهمم چه حسی داره.خودم اگه باشم کلی فحش بسزا نثار مسئول این وضع میکنم، پس هر چی گفتید تو دلتون حق داشتید و دارید. ولی حقیقت اینه که اینجا یه سریال نیست، یه حکایت باقیه که خب تا ابد ادامه داره.حداقل تا زمانی که سارا و باباش نفس میکشن ولی این دفتر دیگه به صفحه آخرش رسیده.
میخوام بگم که هیچ اتفاقی باعث این پایان نشده. همه حالمونخوبه و قرار نیست اتفاق بدی برای هیچکدوممون بیفته ،من وسط امتحانات ترم اولم هستم و تا الان همه رو خوب دادم خداروشکر. روزایی هم که امتحان ندارم میرم خونه باباجونم و به شدت از این وضع راضی ام.
بابا هم حالش خوبه و این روزا خیلی همش فوتبال میبینه چون هم لیگ برتر ایران هم جام اتحادیه اروپا، و بدون اینکه من چیپس بخورم پرسپولیس همش در حال بردن و نمیدونم واقعاً چه بلایی سر چیپس معجزهآسا اومده
شب میلاد امام علی علیهالسلام هم بالاخره جشن عروسی عمه شیداست و ما هنوز سر لباس خریدن به توافق نرسیدیم ،این آخر هفته ام باز چند تا لباس فروشی سر زدیم ولی تهش بدون خرید برگشتیم خونه، هرچند وقتی عروس هنوز لباس عروسی انتخاب نکرده معلوم میشه ما هنوز خیلی وقت داریم.
چند روز پیشم گوشیمو گم کردمو تا مرز سکته کردن رفتم و برگشتم .خداروشکر که تو ماشین بابا انداخته بودم ولی خب بعدش یه تریلی نصیحت پدرانه نصیبم شد که چرا سر گم کردن گوشیم داشتم سکته میکردم و یه کانورسیشن کمیتا قسمتی سازنده و البته با اندکی دلخوری داشتیم که مثل همیشه آخرش همه چی به خیر و خوبی و آشتی و ماچ و بغل ختم شد.
همه اینا رو گفتم که بگم همه چی مثل قبل،عادی و تحت روال. فقط اینقدر نوشتم که دفترم تموم شده، دیگه صفحه خالی نداره. همین.همینقدر طبیعی.
+همتونو دوست دارم،مدیون بعضیاتونم تا آخر عمر و از همه همه ممنونم که به بزرگتر شدنم کمک کردید باهمه مدل کامنتایی که تک تکشون برام یه جور درس بود.
++حالم خوبه، یعنی سارا با باباش همیشه حالش خوبه حتی اگر گاهی هواشون ابری شه، بارونی شه، طوفانی شه، حتی صاعقه بزنه...ولی تهش همیشه خورشید آسمونشون دوباره طلوع میکنه
+++یه حلالیتم میخوام از همتون، همه اونایی که با حرفام، نوشتنام، ننوشتنام، نگرانتون کردم،دلخورتون کردم،ناراحتتون کردم، حتی شاید باعث گریه و آزارتون شدم... حلال کنید.
++++این روزا همش از خدا خواستم کمک کنه یه پست خوب بنویسم برای آخر دفترم. فکر کنم بالاخره تونستم.خدایا دمت گرم که همیشه هوامو داشتی و کمکم کردی.
+++++مهمونتون میکنم به یه تیتراژ پایانی با صدای خواننده محبوبم رضا یزدانی.
داستان_آخر