دیشب با بابا دعوا کردم:( دعوا نکردیم ،فقط من دعوا کردم.
بعد یک هفتهی فوق العادهای که داشتیم خرابش کردم، ولی از قصد نبود، از ترس بود فقط از اضطراب بود.
حدس میزدم که امروز دیگه بخواد بره شرکت واسه همین دیشب ازش خواستم با هم بریم، گفتم من به درسا و کلاس آنلاینم میرسم شمام به کاراتون ولی، قبول نکرد، فقط گفت منم قرار نیست جایی برم.
اینو گفت قاطی کردم:( اون به خاطر من میخواست بازم نره ولی من قاطی کردم، چون خب اینجوری عذاب وجدان میگرفتم ، تا کی قرار بود به خاطر تنهایی و حال روحیم خونه بمونه ولی پیشنهاد من واسه هر دو خوب بود... اما...قبول نکرد گفت هیچی تو این دنیا ارزش اینو نداره عزیز دلمو تنها بذارم .
ولی من فقط عصبانی تر شدم گفتم خب تنها نذارید وقتی میتونیم با هم باشیم، چرا میگید نه چرا؟
ولی فقط گفت خب قراره با هم باشیم دیگه، مثل قبل، واسه فردا یه برنامه تمرین چیدم ،یعنیخودتو آماده.....
حرصم گرفت،فقط حرصم گرفت و دوست داشتم جیغ بزنم....
فقط گفتم أه باباااا....بعدم پاشدم رفتم تو اتاقم....
همینقدر نمک نشناس، دقیقا همینقدر گستاخ:(((
ولی من...فقط از خودم شاکی بودم، الآنم هستم البته...
اگه مثل قبل بود هیچوقت نمیومد سراغم تا نمیرفتم عذرخواهی، ولی اومد،زودم اومد...گفت خسته شدی همش تو خونه با هم برنامه میذاریم؟ها ؟اگه دوست نداری کمش میکنیم. اصلا کلا منتفی میکنیم، از فردا هر کی سرش به کار خودش خوبه؟ باشه بابا؟؟
شونههامو بغل کرده بود و آروم و مهربون حرف میزد ولی همین حرفاش قلبمو آتیش میزد...
گفتم چی میگید بابا؟!... من فقط...
ولی نشد بگم، گریه نذاشت، گریه لعنتی...
ولی امروز بهش نشون دادم که دوست دارم همهی همهی لحظههای زندگیمو باهاش باشم. واسه همین میخواستم باهاش سرکارم برم اما....باید کم کم برگردم به روزای عادیم، به روزای تنهاییم، به خاطر کار بابا، به خاطر عذاب وجدان خودم ..باید بتونم.باید یه کوچولو از خوبیا و فداکاریاشو جبران کنم.باید بتونم.