گفت میاد، گفت داره کاراشو میکنه که بیاد، بعد از سیاوش تنها چیزی بود که باعث شد لبخند بزنم.میدونستم به خاطر خاله میاد ،به خاطر رفتن سیاوش، ولی چه فرقی میکرد،مهم این بود که میاد ولی...نمیاد، دیگه نمیاد، خاله داره چند روز دیگه میره و امروز گفت که نمیاد، گفت باید بمونه و حواسش به خاله باشه.... نمیاد...نمیاد....
+ پستای وبلاگمو مرور میکنم،من همون سارایی ام که روزو شبامو به عشق آخر هفتهها میگذروندم که برم پیشش؟، که بغلم کنه؟ نه، من اون نیستم ،من دیگه سارا نیستم ، هشت ماه و بیست و سه روز از آخرین بغلش گذشته و من...هنوز نفس میکشم.
++ولی...وقتی بابا صدام میکنه که باهم بریم زیر بارون ومیذاره اونقد گریه کنم و جیغ بزنم که سبک شم و بعدش فقط بغلم میکنه که آروم شم.
وقتی پیشنهاد تمرین شبانگاهی میده و خودش بندهای کتونیو موهامو میبنده و من باهاش تا تهِ تهِ دنیا میدوئَم و فقط من میمونمو خودش...فقط خودمون دوتا....
وقتی دیگه دورکاری ام کنار گذاشته و تمام روز پیشم میمونه تا هر وقت بی هوا بغضم میشکنه بفهمه و فکرامو بیاره رو زبونم که قلبم سبک شه.....
چرا نباید نفس بکشم؟
همیشه فک میکردم اگه یه هفته مامان و نبینم میمیرم ولی هشت ماه و بیست و سه روز زندگی بدون بغلش میگه.....نمیاد؟خب نیاد! حتی اگه تا آخر دنیام نیاد من بازم نفس میکشم.
بابا ،حالا میفهمم که من فقط به خاطر توئه که نفس میکشم...فقط تو...
امشب این راز و بهش گفتم ،وقتی ازم خواست باهاش برم پایین گفتم فقط به خاطر شماست که نفس میکشم...به خاطر شما هرکاری میکنم.هرکاری.
گفت: به خاطر من زندگی کن، مثل قبل واسه بابا زندگی کن.
+++من زندگی میکنم، به خاطر بابا تا آخرش زندگی میکنم، هرجور که بخواد زندگی میکنم.
++++ ناشناس، ببخش اگه ناامیدت کردم ،ولی من ،میخوام زندگی کنم.